Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

باده ی خاص خورده ای: مولانا

 

دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خـَمُشان بی گنه روی بر آسمان مکن

باده ی خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد می ای ز خوان تو

خواجه ی لامکان تویی بندگی مکان مکن

...

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره ام دیدن اوست چاره ام

اوست پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده ای در همه در دمیده ای

چون دم توست جان نی، بی نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیــــان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هــــر بن بامداد تو جانب مــــا کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بپوش مات شو جمله ی تن حیات شو

باده ی چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده ی عام از برون باده ی عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغ دان مکن

نظرات 4 + ارسال نظر
سحر جمعه 31 تیر 1390 ساعت 18:34



خدایا کفر نمی گویم

پریشانم

چه می خواهی تو از جانم !

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا !

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی

و شب ، آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

خداوندا !

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه دیوار بگشایی

لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

خداوندا !

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت

از این بودن ، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا !

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.





شعر جالبی بود

ماریا شنبه 25 تیر 1390 ساعت 20:41 http://bahar-sabz.mihanblog.com

وزی خواهد آمد
روزی که بی گمان مانندهر روزنیست
وخورشید طلوعی خواهد داشت
این دریچه روبهاری سبزتر گشوده خواهد شد
و زخم هایمان التیام خواهد یافت
شادی سهم هر لحظه ی ما خواهدبود
روزی خواهد آمد....
عیدبرشما نازنین مبارک[گل]

جیمبو شنبه 25 تیر 1390 ساعت 12:45


دمت گرم!

سپیده شنبه 25 تیر 1390 ساعت 12:27

شعر بسیار بسیار زیبایست ایول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد