بشر از مادر ایــّام نمی زاد ایکاش
تا عنان در کف تقدیر نمی داد ایکاش
زندگی نیست که زندان مکافات است این
کس به زندان و مکافات نمـــاناد ایکاش
در ِباغی بگشاید به رُخت سبز، ولـــــی
سخت بن بست که هرگز نگشایاد ایکاش
تندرستی و امان است تن آسانی ما
که نمی پاید و تن نیز نپایاد ایکاش
اول امید که خیری برســــــــــاند لیکن
وآخرش خوف که شرّی نرساناد ایکاش
جُز ستم نیست توانایی و آن هم که گناه
آدمی هیچ گنــــــاهی نتوانــــاد ایکاش
شهوت لعنتی ایکاش که از بیخ نبود
تا کس این توسن لعنت ندواناد ایکاش
این چه زن بردن و اولاد پس انداختن است
که دم مرگ نبــــــــودی غم اولاد ایکاش
شـُغل این ذمـّه گریبان کفـــن می گیرد
که گریبان کس این فتنه نگیراد ایکاش
بعد از این خانه خرابی که به دنیا دیدیم
خانه ی آخرت ما بُدی آبــــــاد ایکاش
لیک از این مغلطه معلوم که آن حاجت هم
نه روا بوده خدایا که روا بــــاد ایکاش
گر فلاطون شوی از شرّ شیاطین نجهی
که جهیدن بُدی از این همه شیــّاد ایکاش
خضر و قائم به جهانی دگرند و این جا
با کس این قرعه نیفتاد و نیفتاد ایکاش
این جهان فتنه و نخجیرگه شیطان است
سرنوشتی که کس این قصّه نداناد ایکاش
نکته گیری و فضولی نتوان با تقدیر
که خدا عذر فـُضولی بپذیراد ایکاش
شهریارا دم رفتن همه را این حرف است
که دگرباره نزایاد و نمیــــــراد ایکاش.
ساقی از عکس جمال تو که در جام افتـــاد
با دل سوخته در آن طمع خـــام افتــــــــاد
کوهش از صاعقه شد خرمن کاهی، گویی
خُمره ای بود که غلتی زد و از بام افتاد
ساقی و دُردکش و میکده در دم خاموش
شعله ای بود که که در خیمه ی خیـّام افتاد
چه در آن جلوه ی حُسن ازلی بود که عشق
این چنین تا ابدش رعشه بر اندام افتاد
صبح ما گشت سیه دل که به سرپوش سحاب
رو گرفت و عقب قافله ی شام افتاد
چه کند گلـّـه ی سرگشته چو در تیه ضلال
بُز سرگلـّه در آغوش دد و دام افتاد
آوخ از کعبه ی اسلام که با شرک و نفاق
باز پس رفت و همان صحنه ی اصنام افتاد
گفتی از این لبه ی بام نیفتی پس رو
آن قدر رفت که از آن لبه ی بام افتاد
طاس لغزنده بُوَد دانه و دام دجــّال
وآدمی مور که لغزید و در این دام افتاد
وه که بیت الغزل خواجه چه وصف الحالی
که به کام دل این بیدل ناکام افتاد:
"چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره ی گردش ایــّام افتاد"
من سزاوار غلامیّ تو بودم حافظ
چه کنم قـُرعه به اقبال گل اندام افتاد
شهریارا تو کجایی و لسان الغیبی
که دل روشنش آیینه ی الهام افتاد.
محمد حسین شهریار