برای نوشتن یک شعر، انگیزه و مصداق شرط است؛ اما برای بازنویسی یک شعر به صورت امانی، شرطی لازم نیست؛ تقدیم به دوستداران اردلان سرفراز و گوگوش:
ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه دیدنت عادت مونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه
باز میاییم که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفس هام
عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم رنگ زرد کهربایی
من و گنجشکای خونه دیدنت عادت مونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه.
این ترانه را با صدای گوگوش شنیده ایم.
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم، این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر
دشمنم نیست منم، آن که تبر می زند از خشم
تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربه ی دیگر
این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر سوی ویرانه ی باور
ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندی ام به آخر
هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر
با تن خویش به هر زخم سپردی و گذشتی
خون من شعر شد و شعر چکید از دل دفتر
تو تن آلوده ی هر درد چه بی درد رهایی
من بی درد به درد تو فتاده ام به بستر
آه ای دشمن من، خسته از این جنگ و گریزم
هیچ شدم خسته شدم، از من ویران شده بگذر
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم این که گشوده ست به من تیغه ی خنجر.
(این ترانه را با صدای زیبای ستــــار شنیده ایم.)
زمانی از تاریکی می ترسیدم. زمانی از تنهایی آزرده می شدم. بعد، از تاریکی و تنهایی خوشم آمد؛ وقتی که از روشنایی و آدم ها می ترسیدم. اکنون از همه چیز می ترسم و از هیچ چیز. اکنون ترس واضحی وجودم را فراگرفته است از روشنی؛ در تاریکی!
اکنون درمی یابم که در گذشته چقدر جسور بودم:
Gençliğimi kimse bilmez
Sakallarımdan çocuk kokusu
Ağzımdan ay ışığı fışkırır benim
Çeketimi yağmurlara astığımdan beri
.Tehlikeli şiir okur, dünyaya sataşırım ben
گذشته ام را کسی نمی داند
از محاسنم بوی کودکی
از دهانم نور ماه فواره می زند
از زمانی که ژاکتم را در باران آویزان کرده ام
شعر مُهلک می خوانم؛ مزاحم دنیا می شوم من.
Güzüm baharlara
Yüzüm yağmurlara
Hüznüm dağlara küs
Gözüm sabahlara
Ömrüm topraklara
Hüznüm dağlara küs
پاییزم با بهارها
صورتم با باران ها
اندوهم با کوه ها قهر شود
چشمم با بامدادان
عمرم با خاک ها
اندوهم با کوه ها قهر شود
Geceden karanlık sebebim
Geceden mülteci kederim
Korkarım dönmez yüreğim
.Korkarım güzelim korkarım
علت تاریکی ام از شب است
کدورت پناهنده ام از شب است
می ترسم و دلم باز نمی گردد
می ترسم؛ زیبا رویم؛ می ترسم.
Beni soracaklar
Beni vuracaklar
Beni yoracaklar, yar
Beni tutacaklar
Beni yakacaklar
Bana kıyacaklar, yar
مرا خواهند پرسید
مرا خواهند زد
مرا خسته خواهند کرد، ای یار
مرا خواهند گرفت
مرا آتش خواهند زد
بر من روا خواهند دید، ای یار
Sorulur karanlık sebebim
Vurulur mülteci kederim
Korkarım dönmez yüreğim
.Korkarım güzelim korkarım
علت تاریکی ام پرسیده می شود
کدورت پناهنده ام هدف قرار می گیرد
می ترسم و دلم باز نمی گردد
می ترسم؛ زیبارویم؛ می ترسم.
Ahmet. Kaya