Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

هم وطن دستت را به من بده

می دانم، با این که امکان ندارد این متن را از روی صفحه ی وبلاگم بخوانی اما باز هم برای تو می نویسم، هم وطن! 

بله؛ باز هم زلزله؛ آشوب و تشویش! 

می دانم آن خانه ی کاهگلی پر از صفا فروریخته و تو اکنون آواره و سرگردان و بهت زده، شاید در چادر هلال احمر نشسته ای و گوش به زنگ شنیدن صدای هلیکوپتر یا موتور خودرویی هستی که برایت آذوقه و پوشاک می آورد. می دانم که شب ها از صدای زوزه ی گرگ ها خوابت نمی برد و هر لحظه هراس از هر چه ترسنــــاک است رهایت نمی کند. می دانم عزیزانت، نزدیک ترین کسانت در یک چشم بر هم زدن از کنارت پر کشیده اند و تو هنوز در بهت از دست دادن شان سر در گریبانی. نه تاب تحمل داری و نه قدرت فریاد. نه حال گریستن داری و نه جرأت ریختن این غم بزرگ در درونت که از درون ویرانت می کند. اما ببین! بدان و به گفته ام یقین داشته باش که ما، مردمی که از جنس خودت هستیم، اگر چه در خانه های بتونی و آجری خودیم و از بُعد مسافت شاید کیلومترها دور از تو باشیم، اما قلب مان به عشق تو می تپد. دردمان درد توست و التهاب چشم های نگرانت نگران مان می کند. ما همراه و هم رنج توایم در این ویرانی. ما هم اشک و هم زخم توایم در این آزمون. ایستگاه های خودجوش مردمی را در کنار ایستگاه های پذیرش دولتی ببین که مردم در مقابل شان صف کشیده اند و هر کس هر چه از دستش بر می آید از برایت تقدیم می کند. این جا در تبریز! کمی آن طرفتر در ارومیه و اردبیل؛ دورتر در تهران و خلاصه در جای جای این سرزمین. ما هر چه در توان داریم برایت انجام می دهیم تـــــا غم از دست دادن عزیزانت، تنها غمی باشد که به آن اندیشه می کنی. هم وطن دستت را به من بده و برخیز؛ وقت نشستن نیست!... 

و اکنــــون با توام دوست و هم وطنی که دورتر از این پریشــــانی که گریبانگیـــــر مردم آذربایجان شده است، کیلومترها دورتر نوشته ام را می خوانی. وسعت حادثه بسی فراتر از آنی است که به چشم می خورد. بیا دست به دست هم دهیم و با دستان مان پلی بسازیم برای نجات نسل انسان در این مقطع. هم وطن تو هم دستت را به من بده تا غبار آوار را از روی آذربایجان بزداییم. 

 

هم وطن تو: امیر / تبریز 

 

ابلیس در سحرگاه (قسمت سوم)

....

وقتی اتومبیل ما،در حالی که رعنا و من درجلو و سروان حاتمی در صنـــدلی عقب نشسته بود، از خیابان های شلوغ شهر می گذشت، سروان حاتمی گفت:

- خدارو شکر که این مدرک خون وجود داشته وگرنه کلانتـری برای عنـــوان مزاحمت از کسی که نام و نشانی درستی ازش ندارین تشکیل پرونده نمیده!

رعنا گفت:- جناب سروان به هر حال ترسناکه! کارهایی که می کنه! حرف هایی که تـا حالا زده! اصلا" کاریارو مزاحمت نیست! تهدیده؛ ارعابه؛ نمی دونم چه بلایی می خواد سرمون بیاره!

- من که داشتم پرونده رو مطالعه می کردم، شما این جا... قید کردید که روی خاکــریز اون خیابون نیمه کاره پرت شده و شما فکر کردین که مرده! ولی بعدش بلند شده و شما فـــرار کردین! رد تایر و ترمز روی آسفالت نصف و نیمه ی خیابون تأیید شـــده ولی هیچ لکه ی خون یا تکه لباسی از طرف روی خاکریز نبوده! از کلانتری هم که نتیجه ای از درگیـــری توی اون کوچه با اون دو نفر گرفته نشده؛ یعنی اصلا" تحقیقاتی در این مورد نشده!

من زیر لب غرغر کنان گفتم:- خوبه دیگه!

سروان حاتمی گویی منظور مرا فهمیده باشد گفت:

- ببینید آقای مقدم! هر روز صدها نفر زن و مرد به کلانتری ها مراجعه می کنن و از ایجاد مزاحمت  توســــط افراد مختلف شکایت دارن. پس به مأمورهای انتظامی حق بدین که این برنامه براشون عادی باشه! اونا قصور نکردن خدای نکرده!

من که اصلا" قصد متهم کردن مأمورین کلانتری را نداشتم گفتم:

- منظور من این نبود که کم کاری کردن؛ اصلا"! منظورم اینه که اوضاع جامعه ی مـا باید چقدر از فرهنگ عقب باشه که هر روز صدها نفر به کلانتری ها برای این که مزاحم دارن شکایت کنن! این واقعا" یعنی بدبختی!

سروان حاتمی خنده ای کرد و به دنبال آن گفت:
- آقای مقدم! حالا مطمئن شدم که شما هیچ وقت پلیس نخواهید شد!
و من با تبسمی حرفش را تصدیق کردم. پس از اندک مدتی به کوچه ی الوند رسیده بودیم و سروان حاتمی با لباس شخصی از اتومبیل پیاده شد و تأکید کرد که ما همان جا بمـانیم و در صورت لزوم، او خوداز ما خواهد خواست که همراهش شویم. او پس از حدود یک ربع ســـاعت  دوباره در اتومبیـــل نشست و خطاب به ما که از نگاه مان ده ها سؤال می بارید گفت:- در شب 29 فروردین، پنجشنبه شب که درگیـــــری اتفاق افتاده، هیچ کس از اهالی کوچه به یاد نداره که آمبولانسی به این طرفا اومده باشه! فقط صاحب مغازه ی نبش کوچه، یادش میاد که به دنبال یه ماشین پراید سفید رنگ، که ماشین شما بوده و یه آقا پسر جوان راننده ش بوده، یه مرد قدبلند با عینک آفتــابی می دویده! البته اون صحنه ی کشیده شدن یارو رو پشت ماشین شما ندیده؛ ولی دیده که اون توی خیابون داشته می دویده!
من با شور خاصی گفتم:- خودشه! پس ماجرا رو دیده!
- بله! حالا از خانوم مقدم خواهش می کنم بپیچه توی کوچه و درست همون جایی که پارک کرده بود رو نشون بده!
رعنا به آرامی به حرکت درآمد و وارد کوچه شــد و محل پارک تقـــریبی اتومبیل را در آن شب نشان داد. بـــا اشاره ی سروان حاتمی من پشت فرمان نشستم و اتومبیل را در حالتی نگاه داشتم که آن شب پس از خروج نصفه و نیمه از محل پارک دست مرد غریبه گریبــان گیرم شده بود. من ماجرا را کاملا" توضیح دادم  و سروان حاتمی در دفترچه یادداشتش هم چنان چیزهایی می نوشت. پس از این که بیان ماجرا از طرف من و رعنــــا و یادداشت آن از سوی سروان حاتمی پایان پذیرفت، از ما خواست تا او را در اولین میدان پیــاده کنیم و به دنبال کار خودمان برویم. او گفت که ما را در جریان خواهد گذاشت و احیانـــا" اگر مرد غریبه دوباره به سراغ مان آمد، با او تماس بگیریم. او شمــاره ی موبایلی را داد تــــا در صورت تماس خودش گوشی را جواب دهد. آخر هر چه بود احتمال قتلی می رفت که هنـوز سرپوشیده بود. به طور تخمینی حدود سه لیتر خون یکنواخت و متعلق به یک نفــــر، روی اتومبیل ما ریخته بود و این خون از هر کسی می رفت او به طور قطع می مـــرد. سه روز بود که از مرد غریبه خبری نبود و ما با این که هنوز در هراس بودیم، ولی با مــراجعه به پلیس کمی از ناراحتی و هراس مان کاسته شده بود. آن شب هم اتفاقی نیفتاد تا کم کم یقین حاصل کنیم که مرد غریبه دیگر کاری به کار ما نخواهد داشت. اما افشیــــن که موضوع را مختصر و از زبان رعنا در پشت تلفن شنیده بود،  فردای شبی که ســـــروان حاتمی برای اولین بار ما را دیده بود، حدود ساعت هشت عصر به خانه ی ما آمد. ایــــن اولین بار بود که پس از مدت ها، افشین صداقتی، هملن کسی که ابراز علاقه ی شدید به رعنــــا می کرد وارد خانه ی ما می شد. او که فکر می کرد مــــاجرا فقط یک مزاحمت برای رعنا بوده است از همان ابتدای ورودش به خانه سعی داشت که هــر دوی ما را قانع کند که خود به تنهایی خواهد توانست این موجود مزاحم را از سر راه بردارد. آخر هر چه بود او رعنا را دوست داشت و وجود مرد دیگری را در جوار رعنـــا، هر چند مزاحم او باشد، نمی پذیرفت. هــر چقدر من و رعنا برایش توضیحات قانع کننده ای می دادیم، او بیشتر پافشاری می کــــرد. ساعت نه شب بود که انگار افشین متوجه شد یک ساعت تمــــام است که در حـــال صحبت است. بنابراین با قیافه ی حق به جانبی که گرفته بود گفت:
- از قرار معلوم این یارو فقط موقعی پیداش میشه که شما بیرون از خونه هستین!
من در حالی که دیگر از قصه بافی های او خسته شده بودم گفتم:- نه همیشه!
ولی افشین گویی صدای مرا نشنیده است گفت:
- ببینم! موافقین شام امشبو بیرون بخوریم؟... آخه خیلی وقته بیرون نرفتیم!
نگاهی به رعنا انداختم و حس کردم چندان هم بی میل نیست؛ بنــــابراین از جا برخاستم و گفتم:- این بار به حساب من!
افشین خنده ای کرد و گفت:- نه دیگه! از کی تــــا حالا کوچیک ترهـــا مهمون می کنن؟... می خوام مهمون خودم باشین!... تازه، شاید این یارو مزاحمه رو هم دیدیم!
تازه فهمیدم که چرا قصد داشت همین امشب ما را در بیرون مهمان کند. البته قبــلا" هم از این دست و دل بازی ها کرده بود ولی همین که جریان مرد غریبه را پیش کشید احســـاس بدی پیدا کردم. بی شک پدربزرگ افشین هم نمی توانست رو در روی مـرد غریبه بایستد؛ چه رسد به خود او!! ولی بالاخره دامی بود که در آن افتاده بودیم و باید برای صرف شــام بیرون می رفتیم. از طرفی رعنا در این مدت کمتر خوشحال شده بود و همیشه در استـرس و ناراحتی به ســــر برده بود و بهتر این بود که امشب افشیـــن هم ما را در شـــام بیرون همراهی کند. شاید در روحیه ی رعنـــا تأثیر می گذاشت و او را از آن بهت و رعب نجات می داد. ســـاعت 9:15 شب بود که از خانه خــــارج شدیم؛ ولی دیگر با اتومبیل خودمان نرفتیم؛ چرا که قرار بود افشین پس از شام مــــا را به خانه برســـاند. اتومبیل افشین یک میتسوبیشی گالانت سیاهرنگ و خیلی تمیز بود. او اهمیت زیادی به نظافت اتومبیل می داد و هم چنین دوست داشت از لحاظ فنی اتومبیلی خوب و کارآمد داشته باشد. به هر حال پس از حدود نیم ساعت افشین اتومبیل را جلوی یک پیتزافروشی نگاه داشت و پس از این که خیلی با سلیقه آن راپارک کرد، دستور پیاده شدن را صادر کرد!! هر سه وارد مغازه شدیم و در اولین میز چهار نفری که جلوی شیشه ی مغازه بود نشستیم. حس کــــردم با این که افشین می دانست اتومبیلش دزدگیــــر دارد، بـــا این حال نمی خواهد چشم از آن بردارد و برای همین هم این محل را برای نشستن انتخاب کرده است. مغازه زیــاد شلوغ نبود و من از این بابت راحت بودم؛ چرا که در شلوغی نمی توانستم اوضــاع دوروبر را در کنتــــرل داشته باشم. پس از صرف غذا که با پرحرفی های افشین، خنده های رعنا ونگاه های من همراه بود و حدود سه ربع ساعت طول کشید، سر ساعت ده و نیم شب از جا برخاستیم و پس از این که افشین حساب کرد از مغازه بیرون آمدیم. او دگمه ی دزدگیر را زد و درهای اتومبیل باز شد. رعنا در صندلی جلو و من هم عقب نشستم. ولی وقتی سویچ در محل خود چرخید اتومبیل انگار که سال هاست خراب است، حتی استارت هم نزد. افشیـن با اخم های در هم کشیده اهرم باز شدن کاپوت جلو را کشید و پیاده شد. کاپوت را بـــالا زد و به درون آن خم شد. پس از اندکی جست و جو، چون راه حل را نیافته بود، به درون اتومبیل آمــد و در حالی که دستانش سیاه و روغنی شده بود گفت:
- درست شش ماهه که من این ماشینو دارم؛ حتی یه بار پنچر هم نشــده! عجیبه! آخه الان وقت خراب شدن بود؟!
دوباره با ناراحتی بیرون رفت و کاپوت اتومبیل را انداخت و آمد. سر جـــای خود در پشت فرمان نشست و گفت:- بذار زنگ بزنم یه ماشین از آژانس بیاد!
و بدون این که  منتظر نظر ما باشد تلفن کرد و اتومبیل خواست. رعنـــا دستمالی از کیفش بیرون آورد و به افشین داد تا دستانش را در حد امکان پاک کنــد و داشت در مورد خراب شدن اتومبیل به افشین دلداری می داد. من در حالی که دستمـــــال را از نظـــر می گذراندم چشمم از شیشه ی جلوی اتومبیل به روبرو افتاد. تاحدود پنجاه متری هیچ اتومبیل دیگری پارک نشـــده بود و در فاصله ی حدود سی متـــری همان مرد غریبه درست روبروی مـــا ایستاده بود. عینک آفتابی به چشم داشت و مثل همیشه دستـانش در جیب هــــای پالتویش بود. من ناخودآگاه گفتم:- خدای من!
شاید هم چیزی شبیه به آن گفتم و درست یادم نیست. رعنا نگاهی به من انداخت و مثـــــل این که وحشت را از چشمانم خوانده باشد مسیر نگاه مرا دنبال کرد و جیغ کوتاهی کشید که ناشی از دیدن مرد غریبه بود. افشین نگاهی به رعنا و سپس به من انداخت و پرسید:
- شما چه تون شده؟... چه خبره؟!
من با لکنتی بی سابقه جواب دادم:- اون مرد... اون هاش!... اون... روبرو... ایستاده!
افشین نگاهی به خیابان و مرد غریبه انداخت و در حالی که اخم هایش را در هم می کشیــد گفت:- اصلا" نگران نباشید! گفته بودم که خودم جلوشو می گیرم!
و به دنبال صحبتش دگمه ی باز شدن کاپوت عقب را فشار داد. رعنا پرخاشجویانه پرسید:
- چیکار می خواهی بکنی؟!
- هیچی می خوام چند کلمه باهاش حرف بزنم!
- مگه دیوونه شدی؟ اون هیچ حرفی با ما نداره!
- بالاخره باید مشخص بشه اون کی هست و چی می خواد!... حالشو می گیرم!
او از اتومبیل پایین رفت و پس از این که آچار اهرمی را که از جعبه ی عقب برداشته بود در کمرش جاسازی کرد، به طرف مرد غریبه حرکت کرد. رعنا فریاد کشید:- افشین نرو!
ولی او فقط تبسمی تحویل رعنا داد و به راهش ادامه داد. حتما" می خواست شـــــوالیه ی قصه های رعنا باشد و او را از دست این اوباش مزاحم نجات دهد. خطاب به رعنا گفتم:
- ما باید فرار کنیم!
رعنا در حالی که نمی توانست چشم از افشین بردارد پرسید:- ولی افشین چی؟!
- اون فقط دنبال ماست! فوقش اینه که یه مشت به افشین می زنه و دنبال ما میاد!
استدلال درستی بود؛ برخوردهای قبلی نشان داده بود که او فقط به دنبال ماست واگر کسی بر سر راه این خواسته اش قرار بگیــــرد او را طوری از ســـر راه بر می دارد که آسیب جدی به کسی وارد نشود. ولی چه کسی می دانست؟ شاید افشین آن قدر سرسختی به خرج می داد که کاسه ی صبر مرد غریبه را لبریز می کرد و چیزی که نباید، اتفاق می افتـــــاد. بالاخره شوالیه ی داستان ها بودن همیشه که آخر و عاقبت خوشی نداشت!! با این که رعنا هم این موضوع را می دانست به حرف من گوش فرا داد و هر دو از اتومبیل پیــــاده شدیم. با پیاده شدن ما مرد غریبه که سر جای خود ایستاده بود شــروع به حرکت به طرف ما کرد و البته اولین کسی که سر راهش قرار می گرفت، افشین بود. من بااین که از ماندن هراس داشتم مایل بودم ببینم که افشیـن چه کار خواهد کرد و آیا خواهد توانست از پس این مرد شیطان صفت برآید؟ هنگامی که مرد غریبه شروع به حرکت کرد، این افشیـــن بود که ایستاد و خود را آماده کــــرد. وقتی این دو مرد به هم رسیـــدند افشیـــن خطاب به دیگری پرسید:- فرمایشی بود؟!
مرد غریبه بدون این که کلامی بگوید، ابتدا اشاره ای به خود و سپس به افشین کرد و بــا حرکت دستش که بر گلـــوی خود بود نشان داد که اگر افشیـــن ابرام در مداخله کنــد او را خواهد کشت. درست مثل فیلم های گانگستــری بود! ولی افشیـــن بدون این که قدمی عقب بگذارد گفت:- اون خانوم قراره در آینده همسر من بشه! اگه قراره حرفی بزنی بــاید با من بزنی! متوجه هستی که!
مرد غریبه دهانش را باز کرد و فقط یک جمله گفت و آن این بود:- برو کنار عوضی!
در این هنگام بود که افشین آچار را از کمرش بیرون کشید؛ ولی مرد غریبه بدون توجه به این تهدید خشن راهش را کشید و از کنار افشین به طرف ما آمد. افشین به نــاگاه از پشت سر، ضربه ای با اهرم به کمر او نواخت؛ ولی مرد غریبه بدون این که واکنشی نشـان دهد هم چنان در حال آمدن به طرف ما بود. من ســراسیمه نگاهی به دوروبر انداختم؛ ولی هیچ اتومبیلی آن طرف ها تردد نداشت. آهسته به رعنا گفتم:
- برو توی پیتزافروشی! من هم می دوم توی یکی از کوچه ها و گمش می کنم!
رعنا با این که راضی نشده بود مرا به خطر بیندازد به همراه من حرکت کرد و تا در پیتـزا فروشی آمد. اما آن جا گفت:- من ولت نمی کنم! تو هم باید بیایی!
ولی من در مغازه را باز کردم  و با فشـــاری که به بدنش وارد آوردم، او را به داخـــل هل دادم وخود گریختم. چند قدم دورتر ایستادم و برای این که مرد غریبه راعصبانی کرده باشم فریاد زدم:- بی عرضه ی ترسو! اگه جرأت داری بیا جلو تا نشونت بدم!
دراین هنگام بود که افشین این بار با قدرت هرچه تمام تر واز پشت سر،ضربه ای ناگهانی بـــا اهرمی که در دست داشت بر گردن طرف فــرود آورد و برای لحظه ای باعث شـــد که حرکت آرام او متوقف شود. ولی فقط لحظه ای بود.هر کسی جای او بود بدون شک با قطع نخاع با زندگی خداحافظی کرده بود. ولی او به عقب برگشت و در حالی که به چشمــــان از حدقه درآمده ی افشین خیره شده بود کمراو را گرفت و با دست دیگرش یقه اش را چسبید و اورا از زمین بلند کرد. بلند کردن افشین تقریبا" هشتاد کیلویی از روی زمین کار چندان ساده ای نبـــود؛ به خصوص این که لحظه ای قبل، ضربه ای سنگین هم بر گـــردن طرف نشسته بود. هر کسی جای او بود با گردنی شکسته نقش زمین می شد. ولی او پابرجـــا و راسخ، کسی را که مرتکب چنین عملی شده بود، از جا بلنـــد کرده بود و برای لحظاتی در هوا نگاه داشته بود. سپس در یک لحظه افشین رابه طرف اتومبیل پرتاب کرد و افشین در حالی که اصلا" نمی دانست چه اتفاقی افتاده است، بر روی اتومبیل خود افتـاد و قسمتی از بدنش از شیشه ی جلوی اتومبیل که با برخورد او شکسته بود وارد اتومبیل شد.تمام افراد حاضر در پیتزافروشی که ورود آشفته ی رعنا توجه شان را جلب کرده بود، این صحنه ی عجیب و باورنکردنی را دیدند. با این حال من هیچ گاه پاهایم سست نشد و هم چنان منتظر ماندم تا مرد غریبه به طرف من بیاید. آخر هرچه بود رعنا،خواهر عزیز من بود و من باید تا سرحد جان از او دفاع می کردم. ولی مرد غریبه حتی به طرف من نگاه هم نکرد و وارد مغازه ی پیتزافروشی شد. من هم به دنبال او وارد شدم تا از رعنا مراقبت کرده بــاشم. در این اثنا افشین هم که زخمی شده بود و از روی اتومبیل پایین آمــده بود، وارد مغازه شـــد و صورت خونین او باعث شد که زنان و کودکان حاضر در مغازه با صدای بلنـــد و جیغ و فریاد ابراز ناراحتی کنند. در این هنگام بود که صاحب مغازه به همراه دو تن از کارکنـانش وارد معرکه شد. صاحب مغازه باقیافه ی محترم وحق به جانبی خطاب به مرد غریبه گفت: -آقای محترم! خواهش می کنم بفرمایید بنشینید! با دعوا و کتک کاری که چیزی حل نمیشه!
مرد غریبه با حرکت خشکی به طرف صاحب مغازه برگشت و با نفرت تمام گفت:
- برو زنگ بزن پلیس بیاد!
صاحب مغازه فاتحانه لبخندی زد و به طرف تلفن رفت. ولی مرد غریبه آن جا نمـــاند و به طرف رعنا که جلوی پیشخوان ایستـــاده بود و وحشت از سرورویش می بارید راهی شد. من به طرف او دویدم  و در حالی که چاقوی کوچکی از روی یکی از میزها برداشته بــودم، بین رعنا و او قرار گرفتم. چاقو را در دست داشتم که گفتم:
- اگه یه قدم بیایی جلو می کشمت!
در این هنگام افشین از پشت سر و با دست خالی مرد غریبه را در آغوش گرفت تـــا نقش زمین کند. ولی وقتی دست هایش را به دور کمر طرف حلقه زد تا او را بلند کند، هــــر چه زور زد نتوانست. در این لحظه بود که مرد غریبه با یک حرکت برگشت و دوبـــاره یقه ی افشین را گـــرفت و او را چنان به طرف در شیشه ای مغازه پرتاب کـــرد که افشیـــن پس از برخورد، به همراه تکه های خرد شده ی در شیشه ای وسط پیاده رو نقش زمین شـــد. او دوباره به طرف ما برگشت که من خطاب به افراد حاضر در مغازه فریاد زدم:
- یکی کمک کنه! یکی جلوی این دیوونه رو بگیره!
مرد غریبه لبخندی شیطانی زد و به طرف من حرکت کرد. من حمله کردم ولی او در حــالی که دست مرا گرفته بود،‌ چاقو را گرفت و به دو نیم کرد و تکه های آن را به زمین انداخت. سپس مرا بلند کردو به طرف دیوار پرتاب کرد.وقتی با دیوار برخورد کردم برای یک لحظه حس کردم تمـــام استخوان هایم شکسته است. درد مهیبی سرتاپایم را فرا گرفت و من نقش زمین شدم. با این حال می توانستم ببینم که مرد غریبه دست رعنا را گرفته است و بـا این که رعنا با تمام تلاشش او را مورد ضرب و شتم قـــرار می دهد و کم ترین فکرش فرار از دست اوست، نمی توانستم کاری انجـــام دهم. با این حـــال به زحمت از جــا برخاستم و به طرف شان رفتم.ولی مرد غریبه که حالا رعنا،خواهر معصوم مرا به دست آورده بود بدون توجه به من راهش را گرفت و از مغازه خارج شد. افشین خونین و مالیــن تـــازه روی دو پایش ایستاده بود که دوباره خود را در برابر مرد غریبه دید. این بار او تنها نبود و رعنـا را هم  داشت با خود می برد.افشین با وحشت تمام قدم عقب گذاشت و خود را به اتومبیلش چسباند تا راه برای مرد غریبه باز شود. ناگهان خود را در پیاده رو یـافتم، در حالی که یک چاقـــوی بزرگ آشپزخــانه در دستم بود. نمی دانستم آن را از کجا برداشته ام ولی در این زمان، چه مهـــم بود که چاقو مــال کیست و از کجا آمده است؟! فریادی کشیدم و به طرفش دویدم. او به طرف من برگشت انگار که معنی فریادم را فهمیـــــده باشد. در یک چشم به هم زدن چاقو را در سمت چپ شکمش فرو کردم. حس کردم نفسش بند آمد؛ چرا که دست رعنا را رها کرد و از دسته ی چاقو چسبید و با فشاری که به آن داد باعث شد چاقــــو از بدنش خارج شود. ولی این چند لحظه برای ما کافی بود تا دوان دوان از محل دور شویم. افشیــن هم به دنبال ما می آمد. او با این که از اتومبیل خود چشم پوشیده بود، ولی برای ما نبـــود که با ما می آمد؛فقط برای نجات جان خودمی آمد ولی غافل از این بود که مرد غریبه برای خاطر ماست که او را هم تعقیب می کند....
با این که خطر تعقیب مرد غریبه رفع شده بود ولی هم چنان که درون تاکسی نشسته بودیم هراســـان اطراف مان را می پاییدیم تا مبــادا دوباره سر راه مان سبز شود. وقتی به خانه رسیدیم و درمیان بهت و حیرت راننده ی تاکسی که ازاوضاع من ورعنا و قیافه ی خونین افشین هراسیده بود، کرایه را پرداخت کردیم و به بالا رفتیم، اولین کاری که رعنا کرد این بود که به زخم های افشین برسد. ولی من که افشین را ترسوتر از آن یافته بودم که بتوانم برایش کاری انجام دهم، شماره ی موبایل سروان حاتمی را از جیبم درآوردم و با او تماس گرفتم. اوضاع را برای او تشریح کردم و او گفت که بلافاصله به خانه ی ما خواهد آمـــــد. پس از پایان مکالمه افشین که هنوز وحشت در چشمانش موج می زد گفت:
- این دیگه چه جونوریه؟! کم مونده بود منو بکشه!
ولی من که دیگر حوصله ی رل بازی کردن برایم نمانده بود بی پرده گفتم:
- ولی اگه منو تکه تکه هم می کرد از جلوش کنار نمی رفتم تا رعنا رو ببره!
افشین این زخم زبان مرا نشنیده گرفت و گفت:- بیچاره رعنا خیلی ترسیده!
شاید هم می خواست مسیر صحبت را تغییر دهد تا انگشت اتهامی به طرفش نباشد.ولی من که دلم زخمی تر از این حرف ها بود ادامه دادم:
- مثل این که شما بیشتر از رعنا ترسیده بودین!
رعنا نگاه تندی به من انداخت و گفت:- بس کن مهرداد! حالا وقت این حرفا نیست!
- چرا نیست خواهرم؟ درسته افشین خان اولش خیلی شجاعت نشون دادن؛ولی بعدش کنار رفتن تا یارو شما رو دست و پا بسته ببره!
رعنا از جا برخاست و گفت:
- به جای این حرفا برو برای من یه لیوان آب بیار؛ دستام هنوزم داره می لرزه!
من وارد آشپزخانه شدم و با یک لیوان نوشیدنی خنک برگشتم و آن را جلوی رعنــا روی میز گذاشتم. با این که می دانستم کمال بی ادبی است که برای افشین نوشیدنی نیـــاورم، با این حال به روی خود نیاوردم و نشستم. رعنا تازه از پاک کردن و بستن زخم های افشیـن تمام شده بود و نصف نوشیدنی اش را خورده بود که زنگ آیفون به صدا درآمد. من پاسخ دادم و پس از باز کردن در برای آگاهی دیگران گفتم:- سروان حاتمی اومد!
پس از ورود سروان حاتمی، من، رعنا و تا چندی افشین ماجرا را کامـلا" برای او تعریف کردیم. او که از چنیـــن برنامه ای متعجب و متفکر می نمود توضیح داد که فـــردا به محل خواهد رفت و تحقیقاتش را کامل خواهد نمود. توصیه های ایمنی محدودی کردوخاطر نشان کرد که اگر ما در یا پنجره ای رابرای ورود اوبازنکنیم مردغریبه هیچ گاه نخواهد توانست وارد خانه شود.سپس ازجا برخاست تا برود. افشین بااین که چندان هم بی میل نبود زخمی بودنش را بهانه کند و بماند، برای دوری از نگاه های تند  و خشـــم آلود من تصمیم گرفت با سروان حاتمی برود. پس از رفتـــن آن ها، من مشغول تدابیر امنیتی شــــدم؛ یعنی در و پنجره ها را بازرسی کردم و چاقوی آشپزخانه ای به همراه برداشتم. آخر هر چه بود، تنها چیزی که مرد غریبه را متوقف کرده بود کاردی بود که من در بدنش فرو کــرده بودم. پس از مدت ها ضبط صوت را روشن کردم و نــوای آرام موسیقی در فضای خانه طنیـــن انداز شد. شاید موسیقی می توانست ذره ای از ناراحتی های روح ناآرامم را تسکین بخشد. من که تا حالا شاید فقط یک یا دو بار در خیابان دعوا کرده بودم و در کل انســــان صلح جویی بودم، از ابتدای این سال درگیر چنان مخمصه ای شده بودم که دست آخر مجبــور شـــدم با کارد آشپزخانه ی پیتزافروشی مرد غریبه را زخمی کنم. شاید هـم ضربه ام آن قدر کـــاری بود که دیگر هیچ گاه او را نمی دیدیم. با این حال هنوز دلم آن قدر ناآرام بود و آن چنــــان قابلیت هایی از او دیده بودم که نمی توانستم به خود بقبولانم که ضربه ی من باعث مرگش شده است. ولی بیشتر از آن که نگران خودم باشم نگران رعنا بودم. تمام این مســــایل به خاطر رعنا به وجود آمده بود. گذشته از این ها روح ظریف رعنا نمی توانست از هــر چند روز یک بار شاهد درگیری خونین و خطرناکی باشد که هرلحظه احتمال مرگ من و دزدیده شدن خودش می رود.از چشمانش می خواندم که این سناریوی ترسناک اثربدی بر روحش گذاشته است.ولی چه می شد کرد؟ تنها راهی که به نظر می رسید،این بود که تا دستگیری مرد غریبه توسط پلیس، من و رعنا خود را در خانه حبس کنیم و خیال بیـرون رفتن را از سر بیرون کنیم. ولی شاید تا ماه ها مرد غریبه آفتابی نمی شــد و پلیـــس هم نمی توانست دستگیرش کند؛ آن وقت تکلیف تحصیل من و رعنا، و کار رعنا چه می شد؟ با حوادثی که پیش آمده بود حتی نمی توانستم برای رسیدن به امتحاناتم مطالعه هم بکنم.آخرمگر می شد به خاطر تهدیدی که از جانب یک نفر می شد انسان تمام زندگی اش را رها کند و خــود را در خانه زنـدانی کند؟ مـــا که به کسی ظلم و ستمی نکرده بودیم و حتی سخنی نـــامعقول و بی ادبانه به کسی نگفته بودیم چرا این برنامه باید بر سرمان می آمد؟ چرا آن هــایی که از راه های نامشروع و غیر انسانی مشغول کسب درآمد و زندگی بودند این چنیـن در پنجه ی بدی ها گرفتار نمی آمدند؟ ولی وقتی درست فکر می کردم درمی یافتم که کار روزگار درست است! چرا که آنان خود، فرزندان بدی ها بودند و سرمنشأ بدی هیچ گاه فرزندان خلف خود را آزار نمی داد؛ و این ما بودیم که چون هزاران و میلیون ها نفر در دنیــا اسیـــر خشم و کینه ی او شده بودیم....

ابلیس در سحرگاه (قسمت دوم)

.... 

تمام شب را بی آن که پلک بر هم بگذارم، داخـل کانکس و زیـــر پتویی که به رویم کشیده بودم، بیدار ماندم. گویی احساس می کردم که اگر لحظه ای چشمـانم را ببندم مردک ظاهــر خواهد شد و راه فراری برایم باقی نخواهد ماند. پس از رسیدن ما به اردوگاه، هیچ بارانی نیامد و هیچ رعد و برقی هم نزد. انگار که تمام وقایع جنگل خواب بوده است. چهار نفری که با ما به جنگل رفته بودند ما را گم کــرده بودند و به ناچار خودشان به اردوگاه بازگشته بودند. تمـــام شب، صحنه ی آتش گـــرفتن درختچه ذهنم را پر کــرده بود و آن تهدیدی که متوجه من شده بود. من هیچ گاه ترسو نبودم؛ هر چند که خودم را کمتر درگیر نزاع هـــای خیابانی می کردم. با این حال، حرکات، گفتار و مسایل پیش آمـــده ی آن شب هیچ گـــاه از خاطـــره ام پاک نشد. در کل سه مســـأله ذهن مرا به خود مشغول داشته بود: یکی این که چطور در منطقه ای از جنگل که ما حضور داشتیم و تنها حدود بیست دقیقه راه پیـــاده بــا دیگران فاصله بود رعد و برق چنـــان می زد که درختچه ای آتش می گرفت و بــرق حتی به درختان بلند قامت دیگر نمی زد، و دیگران در اردوگـــاه چنین رعد و برقی را به یــــاد نداشتند؛ و دیگری این که آن مرد تنومند که از چشمانش آتش می بارید و معلوم بود که بـا یک حرکت دست می تواند چند نفـــر مثل مرا نقش زمین کند، چـــرا به دنبال طعمه هـــای بی پناه و هراسیده ی خود نیامد و ما را آزاد گذاشت تا فرار کنیم؟... و سؤال ســوم این که چـــون غیر از ما کسی در اردوگاه ساکن نبود، این مرد چگونه توانسته بود به جنگل بیاید و یــــا کجا مسکن گزیده بود که از چشم تمام افراد اردوگاه دور مانده بود؟ هر چقـدر برای سؤالات دوم و سوم جواب قانع کننده ای می یافتم، در یافتن جواب سؤال اول همـــــان قدر سردرگم می ماندم. او به فکر فرو رفته بود؛ شاید حرکت شجاعانه ی رعنـــا او را به فکر واداشته بود و متقاعدش کرده بود تا کاری به کار ما نداشته باشد؛ یا این که او فقــط برای این که دچار فسـاد اخلاقی بود این برخورد را با ما داشته بود و اصلا" نمی خواست برای رسیدن به منظور پلیدش مدتی این سو و آن سو به دنبال ما بدود! و نیز شاید از آن سـوی جنگل به این طرف راهی بود و او از آن سو پا به جنگل گذاشته بود و برای همیــن هم او را در اردوگاه ندیده بودیم. ولی چطور توانسته بود با دست خالی آتش به پــــا کند؟ شـــاید قبلا" بمبی آتـش زا در محل کار گذاشته بود و شایدهای دیگر که هیچ کدام با عقل جور در نمی آمد. بـا تمام این ها وقتی از رعنا در مورد افکارش پرسیدم او فقط تبسمی کـــرد و به من فهمــاند که باید این حادثه ی پیش پا افتاده را از یاد ببرم. او عقیده داشت مردی را که در جنگل دیـده بودیم انســـانی پست بوده است؛ همیــــن! و اعتقادی به نیروی شگرف او نداشت. 

به مرور زمان و پس از یک هفته کار روزانه و به اصطـــــلاح روزمره گی شهــری، این حادثه هم از یاد هر دوی ما رفت. روز بیست و نهم فروردین بود و پس از این که رعنا از کـــار روزانه به خانه برگشت به من پیشنهاد داد که شام پنجشنبه را بیــرون بخوریم و من هم بــا کمال میل قبول کردم. حدود ساعت هفت عصر از خانه بیــــرون رفتیم و پس از این که در یکی از خیابان های شلوغ شهر به گردش پرداختیم، حدود ساعت هشت و نیم بـرای صرف شام وارد یکی از رستوران های امروزی شدیم. پس ازسفارش غذا، به دنبال میزو صندلی خالی گشتیم. ولی چون رستوران شلوغ بود پس از اندکی انتظار میزی چهار نفری یافتیم که سه صندلی آن خالی بود و تنها در یکی از صندلی ها مـــردی پشت به جمع و ما نشسته بود. به طرف میــــز رفتیم و در کنار هم نشستیم. فنجان قهوه ی پری روی میـــز، روبروی مرد مزبور قرار داشت. او دستانش را در هم کرده بود و جلوی دهـــانش داشت. من برای این که بی ادبی نکرده باشیم خطاب به وی گفتم: 

- ببخشید که بی اجازه....! 

و در حال صحبت نگاهم را به رویش انداختم و همین باعث شــــد که بقیــه ی کلامم را در بهتی عجیب گم کنم. او عینک آفتابی به چشم داشت و درست همــان کسی بود که در جنگل با وی روبرو شده بودیم. ضربــــان قلبم بلافاصله بالا رفت و در حــــالی که نتوانسته بودم هنوزچشم از صورتش بردارم، آب دهانم را با صدای مشخصی قورت دادم. او که زاویه ی سرش پیدا بود به فنجان قهوه زل زده است، سر بالا کرد و ابتـــدا به من و سپس به رعنا نگریست. در این هنگام رعنا هم که از سکوت من به چیـــزی پی برده بود ســرش را بالا گرفت و قیـــافه ی مرد مقابل را از نظر گذراند. با یک نگاه در قیافه ی رعنا دریافتم که او بیشتر از من ترسیده است؛ لبانش در طول چند ثانیه ی کوتاه خشک شــده بود و با نگاهی نگران به مرد مقابلش می نگریست. من از جا برخاستم تا تمام فحش هایی را که بلــد بودم نثارش کنم، ولی مرد مرموز هم چنــان محو قیافه ی رعنا بود و رعنا هم انگار طلسم شده باشد، چشم در چشم او داشت. خطاب به رعنا گفتم:- بلند شو، بریم! 

رعنـــا انگار از یک خواب عمیق برخاسته باشد، نگاهی به من کـــرد و برخـــاست ولـــی بلافاصله محل را ترک نکـــرد. مرد غریبه بدون ایـن که کلامی بگوید برخــاست و پس از پرداخت مبلغ قهــوه ای که نخورده بود رستـــوران را ترک کـــرد. هــــر دو نگاهی به هم انداختیم و نشستیم. کاملا" ســـاکت بودیم. نمی دانستیم که اگـــر حرف بزنیم کـــار درستی کرده ایم یــــا نه؛ یا اگر حرف بزنیم از چه چیزی بگوییم؟!!

مردی که دقیقه ای پیش روبروی ما نشسته بود بدون شک همـانی بود که در جنگل قصــد آزارمان را داشت. ولی حالا به راحتی رفته بود. شاید از مردم دوروبر ترسیده بود. شایــد هم...! واقعا" نمی دانم!! تا آوردن غذا هیچ کدام حرفی نزدیم و در حال جمع و جور کــردن افکارمان بودیم. وقتی پیشخدمت رستوران غذا را سرو کرد شروع به خوردن کردیم. ایــن کار هم در کمال سکوت از هر دو طرف پایان پذیرفت. گویی هیچ کدام از ما دو نفـر تمایلی به صحبت نداشت و حال این که قبل از دیدن مرد غریبه، هر دو مشتاق سخن گفتـن بودیم. به هنگام تسویه حساب مردی که پشت پیشخوان رستوران بود، با مشاهده ی شمــــاره ی قبض ما خطاب به رعنا گفت:- خانوم؛ قبلا" حساب شده!

رعنا اخم هایش را در هم کشید و پرسید:- کی حساب کرده؟!

- یه آقای قد بلند!... عینک آفتابی هم زده بود!

رعنا با صدایی نسبتا" بلند و پرخاش جویانه داد زد:

- چرا گذاشتین حساب بکنه آقا؟!

مرد بیچاره که متوجه موضوع نبود به آرامی گفت:

- خانوم؛ من که نمی دونستم شما ناراحت میشید!

رعنا که به خود آمده بود و متــــوجه حرکت خود شـــده بود، لحظه ای مکث کـرد و سپس پرسید:- این آقا مشتری شما بود؟

- این جا هر شب شلوغه؛ ولی چنین کسی رو تا حالا ندیده بودم! نه... مشتری ما نبود!

رعنا تشکری خشک و خالی کــرد و هـــر دو از در رستـــوران بیرون رفتیـم. وارد کوچه ی خلوت شدیم که پر از اتومبیل های پارک شده در طرفین بود. رعنا از من خواست تـــــا پشت فرمان بنشینم و من حس کــــردم که او حوصله ی هیچ چیـــزی را ندارد. وقتی پشت فرمـان نشستم و رعنا هم در بغل دست نشست، بنا به عادت شیشه ی سمت خودم را پایین کشیدم و پس از تنظیم آینه ها استارت زدم. چون فاصله ی زیـــادی با اتومبیـــــل جلـــویی داشتم و حد فاصل دو اتومبیل پــل پارکینگ بود که کسی آن جا پارک نکـرده بود، بـــا یک حرکت فرمـــان تقریبـا" از محل پارک بیرون آمدم؛ ولی دیگر نتوانستم جلوتر بروم. دست آهنینی در حــالی که از پنجره ی اتومبیل به درون آمده بود حلقوم مرا می فشــرد. دست و پا زدم تــا از این پنجه ی نحس رها شوم و رعنا که وحشت زده شده بود از اتومبیل پایین پرید و شـروع به داد زدن کرد. من تا می توانستم مشت نثار صاحب دست کــــردم ولـــــی ذره ای از فشار پنجه اش کاسته نشد. بااین حال وقتی بعدها فکر کردم متوجه این موضوع شـــدم که وی نمی خواسته مرا بکشد و بنابراین فشـــار را در حالتی متعـــادل نگاه داشته بود. با هیاهویی که رعنا در وسط کوچه ایجاد کرده بود دو مرد قوی هیکل که می خواستند سوار موتـورسیکلت شان شوند، دست از کارشان کشیدند و به سوی ما دویدند. جالب این بود که مـردک پس از این که مرا رها کرد منتظر ماند تا آن دو تن جلو بیایند و کــــاری به کار رعنا که هم چنـــان فریــاد می زد نداشت. به محض رسیـــدن دو مــــرد قوی هیکل به صحنه، یکی از آن دو که دریافته بود مهــــاجم کیست، والبته نیــازی هم به دقت فـــراوان برای پی بـــردن به این مطلب نبود، جلو آمد تا درگیر شود. ولی مرد غریبه ناگهان به هوا پرید و چرخی زد و چند متـــر دورتر هم چنان استوار بر روی دو پایش ایستاد و این مـرد قوی هیکل بود که چون بــا ضربه ی ناگهانی طرف روبرو شده بود با صورت نقش زمین گشت و تـــا مــا صحنه را تـرک کـــردیم، از زمیـــن برنخاست. در این لحظه من از درون اتومبیل خطاب به رعنا فریاد زدم:

- رعنا! بشین تو ماشین!

او نیز بلافاصله نشست. تا من دوباره استارت بزنم و شـروع به حرکت کنم، چـــون هنگام درگیـــری با مرد غریبه پایم از روی پدال کلاچ بلنـــد شده بود و موتور خاموش شده بود، مرد دوم شروع به حمله کرد و از حرکاتش پیدا بود که در هنرهای رزمی استاد است؛ ولی او هم با یک حرکت سریع مرد غریبه نقش زمیــن شــد و من با دیـــدن این صحنه پایم را روی پدال گاز فشـــار دادم و به سرعت از کوچه خـارج شـــدم. وقتی به آینه ی وسط نگاه کردم، مرد غریبه را دیــدم که در خیابــــان شلوغ پشت سر اتومبیل شــــروع به دویــــدن کرده است. من بــــا این که پایم را روی پدال گاز فشار می دادم، در آینه می دیـــدم که وی لحظه به لحظه از پشت سر نزدیک و نزدیک تر می شــود. تـــا این که در یک لحظه او را ندیدم و فکر کردم که از تعقیب منصرف شده است. ولی وقتی با دقت در آینه نگاه کـردم او را دیدم که از کاپوت عقب در حال بالا آمدن بود. گویی در آخـرین لحظه خـــود را به طرف اتومبیــــل پرتاب کـــرده بود و سپـــر عقب را گرفته بود و حالا داشت خود را از بدنه بالا می کشید. رعنـــا که متوجه واکنش هـــای عصبی من شــده بود نگاهی به عقب انداخت و ناخودآگاه جیغی کشید. من با سرعت به یکی از خیابان های فرعی سمت راست پیچیدم تــا مرد غریبه از روی اتومبیل پرت شود. ولی  او هم چنـــان بالا آمد  و به حالت سینه خیــز روی سقف اتومبیل قرار گرفت. به طوری که فقـــط قسمتی از پاهـــایش از شیشه ی عقب دیده می شد. درست لحظه ای که کف دست مرد غریبه روی شیشه ی جلو دیده شد، مانعی خاکریز مانند جلوی اتومبیل سر در آورد و من به سرعت ترمز کـــردم و اتومبیــل با شدت هـــر چه تمام تر و پس از طی مسافتی که بر روی آسفالت کشیده شــد، ایستاد. در همیــن لحظات بود که مرد غریبه از روی اتومبیل پرت شد و روی خاکــــریز افتاد. در بیـــن گرد و خاک ایجاد شده و نور چراغ های جلو، جسد بی جان وی دیده می شد که اصلا" حرکتی نداشت. رعنا وحشت زده پرسید:- اون مرده؟

من چند بار چشمانم را به هم زدم و گفتم:

- مگه میشه آدم این جوری پرت بشه و زنده بمونه؟!

- اگه مُرده باشه باید زنگ بزنیم پلیس بیاد!

من با تردید و وحشت پرسیدم:- اون وقت بگیم چرا اونو کشتیم؟!

هر دو در حال فکر کردن بودیم که رعنا در حالی که به جلو می نگریست فریاد زد:

- مهرداد....!

مسیر نگاهش را دنبال کردم و نعش روی خاکریز را دیدم که سرش را بلنـــد کرد و به این طرف و آن طرف تکانی داد و سپس نیم تنه اش را از روی خاکریز بلند کرد. هــر دو هاج و واج مانده بودیم. او چرا نمرده بود؟!! شاید ضربه آن قدر محکم نبود که منجر به مرگش شود. ولی دیگر جـــای فکر کـــردن نبود. تا به خود بیــــایم و دنده عقب بروم مرد غریبه برخاسته بود و با گام هایی شمرده به طرف ما می آمد. این بار که می آمــد، حتمـــا" برای یکسره کردن کـــار می آمد و از ظواهر امر پیدا بود که اولین قربــانی اش من خواهم بود. پایم را از روی کلاچ برداشتم و دنده عقب رفتم. اصلا" به عقب نگاه نمی کــردم  و چشمم به جلو بود تا این که فرمان را برگرداندم و این بار به سرعت از محل دور شــدم. او دیگر به دنبال ما نیامد. شاید آن قدر آسیب دیده بود که دیگر نمی توانست بدود. چند خیابــان آن طرف تر که حس کردم به اندازه ی کافی از محل دور شده ام، کنــار خیابان ایستـــادم و در حالی که سرم را روی فرمان می گذاشتم، نفسی به راحتی کشیدم. رعنا آه کوتاهی کشیــد و پرسید:- این مردیکه چی از جون ما می خواد؟ چرا ولمون نمی کنه؟!

 و در حالی که بغض می کرد ادامه داد:

- همین مون کم بود که این بابا هم بیاد ور دلمون!

و دیگر نتوانست ادامه دهد و بغضش ترکید. من سرم را از روی فرمان بلنـد کردم و دستم را روی شانه ی لرزانش گذاشتم و آرام گفتم:

- بس کن خواهر! همین حالا با هم میریم کلانتری و همه چیـــزو به پلیس میگیم! اون وقت اونا خودشون یه کاری می کنن دیگه!

رعنا در حالی که هم چنان می گریید گفت:

- آخه با چه مدرکی؟ چه جـــوری... چه جـــوری می خواهیم ثابت کنیم که راست میگیم؟... توی کلانتری برای هر حرفی مدرک می خوان!

نگاهی به ساعتم انداختم. پنج دقیقه به ده شب بود. گفتم:

- اگه برگردیم توی اون کوچه و اون دونفررو پیدا کنیم که از دست یاروکتک خوردن چی؟

رعنا که آرام تر شـــده بود گفت:- باشه برای فــردا! من که دیگه نمی خـــوام به اون جـــا برگردم! لا اقل امشبو برنمی گردم!

حرف رعنـــا منطقی بود. پس گفتم:- باشه! باشه برای فــردا! ولی حتما" فردا باید مواظب باشی! کسی که می دونست ما به کدوم رستـــوران برای شــــام خوردن میریم، یــــا بعدش می دونست ماشینو توی کدوم کوچه پارک کردیم و به کمیـن نشسته بود، حتمــا" می دونه محل کار تو کجاست!... یا... خونه مون کجاست!!

رعنا فکری کرد و گفت:- شـاید برخورد مـــا با اون توی رستوران کامــلا" اتفاقی بوده و بعدش هم ما رو پاییده و ماشینو پیدا کرده!

- به هر حال باید مواظب باشیم!

رعنا با علامت سر حرف مرا تصدیق کرد و من ادامه دادم:

- پس حالا بریم استراحت کنیم تا فردا!

حرکت کردم و پس از حدود نیم ســـاعت به خانه رسیدیم. منـــزل ما در طبقه ی سـوم یک آپارتمان چهار طبقه که در هر طبقه دو واحد مسکونی قرار داشت، واقع بود. پـس از بــاز کردن درهای حیاط اتومبیل را به داخل بردم و به آرامی وارد پارکینگ شـــدم. اتومبیــل را پارک کردم و وقتی به حیاط رسیدم، رعنا درهــا را بسته بود و با هم از پله هــا بالا رفتیم. وارد خانه شدیم و رعنا برای عوض کردن لبـــاس هـــایش به اتاق رفت و من دو لیـــوان نوشیدنی خنک از یخچال پر کردم و برای خود و رعنا آوردم. رعنا لباسش را عوض کرده بود و روی مبل نشسته بود که من نوشیدنی ها را روی میـــز گذاشتم. بــرای عوض شدن هوای خانه، پنجره ی پشتی پذیـــرایی را که رو به کوچه ی پشتی بود باز کردم و بنـــا به اتفاق چشمم به دیرک چراغ برق داخل کوچه افتاد که چراغی با نور سفید بر بالای آن نور افشانی می کرد. زیر تیر چراغ برق، مردی با پالتــوی ضخیم و عینک آفتـابی در حالی که دستانش در جیبش بود و مرا می نگریست، ایستاده بود. به ناگاه عرق سردی سرتاپایم را فرا گرفت و ناخودآگاه گفتم:- رعنا!... تلفن کجاست؟!

رعنا که در آن لحظه پنداشتم جرعه ای از آب پرتقالش را نوشیده است گفت:

- این چه سؤالیه مهرداد!؟ جای همیشگیش!

من دیگر حرفی نزدم و کماکان به مرد غریبه می نگریستم تا مبادا لحظه ای از چشمـم دور شود. رعنا پرسید:- چیزی شده؟... حواست کجاست؟!

و مثل این که متوجه موضوع شده باشد، برخاست و در کنار من قرار گرفت. او هـم آن چه را که من می دیدم دیده بود و همانند من بهت و وحشت ســـراپایش را تسخیـــر کرده بود. دیگرجای هیچ شکی نبود که این مرد شیطان صفت عرصه را از آن چه که هست، بیشتــر بر ما تنگ خواهد کرد. رعنا به سرعت گوشی تلفن رابرداشت و آورد. اوطوری در جلوی پنجره ایستاد تا شماره ی پلیس را بگیرد که مرد غریبه، او را کاملا" ببینـــد. او دگمـه ی آزاد کردن خط تلفن را فشار داد و پس از این که این کار را چندین بارانجام داد، رو به من کرد و گفت:- تلفن قطعه!

من ناباورانه گوشی را از او گرفتم و خودم امتحان کــردم و پی به راستی گفته اش بــردم. نگاهی به مرد غریبه انداختم تا پیروزی را در حرکاتش جست و جو کنم؛ ولـی او دیگر آن جا نبود. بار دیگر چنان وحشت زده شدم که بی اختیار به طرف بیرون فریاد زدم:

- کثافت؛ اگه یه بار دیگه پیدات بشه، خودم می کشمت!

پنجــره را بستم  و گوشی را روی میـــز گذاشتم. تا حد جنـــون خشمگین بودم. آن قدر که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم و نتیجه ای عاقلانه بگیرم. دیوانه وار به ضرب و شتم مرد ناشناس می اندیشیدم و در ذهنم بارها مرور می کردم که به هنگام برخورد احتمالی بـا او چگونه درگیر شوم. در خیالم همیشه برنده من بودم و با شدت تمام وی را زیــر حملات خودم مات می کردم. ولی بعداز نیم ساعت که کم کم به خود آمدم وخشمم فروکش کرد، فکر کردم که من هیچ گاه نخواهم توانست از عهده ی او برآیم. قدرتش شگرف بود؛ آن قدر که آدمی از مشاهده ی نمایشش مرعوب و محدود می شـــد. وقتی به یـــاد می آوردم که او به اتومبیل ما رسید و سرعت مــا چیـــزی حدود شصت کیلومتر در ســاعت بود، مغزم سوت می کشید. آخر یک انسان چطور می توانست برای حدود یک دقیقه با این سرعت بدود؛ با دست خود را از سپر اتومبیـل آویـــزان نگاه دارد؛ به مدت حدود نیم دقیقه روی آسفـــالت خیابان کشیده شود و دست آخر خود را بالا بکشد و سـرانجام از آن مرگ حتمی بــر روی خاکریز جان سالم به در برد؟ آیا واقعا" اواز نیرویی مضاعف بهره می جست؟ و اگر چنین نـیرویی داشت منشاء آن کجا بود؟ یا این که ما هم درگـــیر یکی از داستان های وحشتناک درون فیلم ها شده بودیم؟ رعنا هم مانند من وحشت زده و مضطرب می نــمود؛ ولی بیشتر از من در حول و حوش مرد غریبه فکر می کرد. وقتی به قیافه و فرم لباس پوشیدنش فکر می کردم، بیشتر ناراحت می شدم؛ صورتش همیشه تراشیده بود؛ موی سرش را به طــور آراسته ای به عقب کشیده بود و با این که آن همه مسایل پیش آمده بود، فکر می کنم هیـچ تغییری در آرایش موی سرش به وجود نیامده بود. از زیــــر یک تی شرت یقه گرد سـیاه رنگ به تن داشت و از بالا هم آن پالـــتوی ضخیم و کرک دار را پوشـــیده بود که تـا زیر زانوانش پایین آمده بود. رنگ شلوار و کفشش هم تیره رنگ به نظر می آمد. امـــا آن چه که در قیافه ی اواز اهمیت چشمگیری برخوردار بود، عینک آفتابی بود که همیشه به چشم داشت. ما در دو شب پلید او را رویت کرده بودیم و درهر دو مورد آن عینک به چشم مرد غریبه بود. پشت آن عینک آفتابی که به هیچ وجه نمی شــد چــــیزی در پشتش دیـــد، چه نهفته بود؟

وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شـــدم در حالی روی مبل خوابم برده است که یک چاقوی آشپزخانه در دستم است. رعنــــا هم بر روی مبــــل دیــــگری به آرامی و در خواب نفس می کشید. چند بــــار پلک هایم را بر هم زدم  و از روی مبل برخاستم. در حـــالی که هنوز می ترسیدم تمام گوشه و کنار خانه را به آرامی جست و جو کردم و پس از این که مطمئـن شدم غریبه ای در خانه نیست، چاقو را روی میز گذاشتم. ســپس پنجره ی پشتی را بـــاز کردم و در حالی که به تیر چراغ برق و زیرش، به روی آسفالت خیره شده بودم، دوبـــاره به فکر فرو رفتم. رعنا که از خواب بیدار شده بود آمد و در کنار من ایســـتاد و بــا حالتی خواب آلوده پرسید:- چه خبر؟... شبو راحت خوابیدی؟!

زبانم را روی لبان خشکیده ام کشیدم و گفتم:

- کابوس می دیدم و از خواب می پریدم؛ولی نزدیک های صبح خوابم برده بود! تو چطور؟

- ای!!... فقط فکرم داغونه! نمی دونم چیکار باید بکنیم!

- باید برگردیم توی محل درگیری اون دو نفر با اون یارو! اون وقت می تونیم برای رفـتن به کلانتری دو نفر شاهد داشته باشیم!

- تنها کاری که الان می تونیم بکنیم همینه!

پس از حدود نیم ساعت که صرف خوردن یک صبحانه ی مختصر و پوشیدن لــباس شــد، رعنا برای آوردن اتومبیل به پارکینگ رفت و من هم پشت سرش رفتم. وقتی به او رسیدم هم چنان ایستاده بود و به اتومبیل خیره شده بود. وقتی به اتومبیل نگریستم من هم مانـــند خواهرم بهت زده شدم. شیشه ی جلوی اتومبیل، ناحیه ی جلوی سقف و قسمت انتهـــــای کاپوت جلو، از مایع سرخ رنگی پوشیده شده بود. سرخی مایع گونه ی اتومبـــیل به قدری تازه بود که از کناره های بدنه به کف پارکینگ چکه می کرد و گویی هنــوز اولین چکه ها بود. من جلو رفتم و انگشتم را روی بدنه کشیدم و آن را جلوی بینی ام بردم و بو کـــردم. هیچ فکر نمی کردم این مایع سرخ رنگ روی اتومبیل بویی به جز بوی رنگ بدهد. گیج و منگ خطاب به رعنا گفتم:- شبیه خونه!

رعنا در حالی که حرفی برای گفتن نداشت، ساکت ماند تا وقتی که آقای رحیمی همسایه ی طبقه ی دوم آپارتمان ازطریق راه پله وارد پارکینگ شود و هر دوی ما را بهت زده بیابد. آقای رحیمی وقتی جلوی اتومبیل ایستاد و قیافه ی ما و سپس اتومبیل را از نظر گذراند به آرامی پرسید:- چی شده آقا مهرداد؟!

من بدون این که سلامی بدهم گفتم:- خودم هم نمی دونم آقای رحیمی!

- ایــن چیه روی ماشین تون؟!... همیـــن الان من توی پارکینگ بودم؛ ولی چیـــزی روی ماشین نبود!

رعنا به طرف آقای رحیمی برگشت و پرسید:- شما کی این جا بودید؟!

- همین یه دقیقه پیش! آخه وقتی من صبح ها به پارکینگ میام ماشین شما این جا نیست و شما رفتین! به خاطر همین قیافه ی ماشین یادمه که چیزی روش نبود!... عجیبه!... حـــالا این رنگ رو کی پاشیده روی ماشین؟!

رعنا بدون این که جواب آقای رحیمی را بدهد پرسید:

- این جا یه تیکه شیشه پیدا میشه؟!

آقای رحیمی نگاهی به اطراف کرد و گفت:- اتفاقا" بچه ها دیـروز زدن و شیشه ی انباری همگانی رو شکستن؛ یه تیکه باید باشه!... ولی برای چی؟

رعنا به طرف محل شکستن شیشه که آقای رحیمی نشــان داده بود رفت و تکه ی کوچکی از شیشه را برداشت و از مــایع روی اتومبیل بر روی آن ریخت. آقــــای رحیمی که کم کم نگرانی از چهره اش می بارید پرسید:

- این کرها چیه رعنا خانوم؟!... می دونین این شوخی رو کی با شما کرده؟!

رعنـــا که به دقت شیشه ی حاوی نمونه ی رنگی را در دست گرفته بود، خطاب به آقـــای رحیمی گفت:- آقـــای رحیمی! اگه امکان داشته باشه به همه یــــادآوری کنیـن که دست به ماشین نزنند تا ما برگردیم!

- الان به جز خـــــانوم ها کسی توی آپارتمان نیست! مطمئن باشین تا ظهر هم کسی سراغ پارکینگ نمیاد! منم تاظهر با ماشین خودم کار دارم و توی پارکینگم؛ خیالتون راحت باشه!

من و رعنا با یک خداحافظی اجمـــالی از خانه بیرون رفتیم و پس از حدود سه ربع ساعت در آزمایشگاه یکی از دوستان  و همکاران رعنا بودیم. پس از حدود نیم ساعت که نمـونه در حال آزمایش بود، دوست رعناکه فهیمه نام داشت از اتاق خارج شد و درکنار ما نشست و خطاب به رعنا گفت:- نمونه خون انسانه! با گروه خونی او مثبت!

من پرسیدم:- ولی از کجا معلوم که خون انسانه؟!

- ببین آقا مهــرداد!... آزمایشی به نام تـــایشمن هست که بـــا اون می تونیم تعیین کنیم که لکه ی نمونه اصلا" خون هست یا نه! که جواب مثبت شـــده! یعنی بلورهای قهوه ای یـــا خاکستری رنگی که در زیر میکروسکوپ دیده میشن نشانه ی اینه که نمونه، خونه! امــــا این که چطور باید فهمید که نمونه ی خون، خون انســـانه، به روش آنتی هیومن گلوبولین هست که من دیگه توضیح نمیدم. اونم جواب مثبت داده وبعدش هم که گروه خونی شــو به آسونی با آزمایش سه قطره ای آنتی ژن های گروه خونی فهمیدم!

رعنا مغمومانه گفت:- ولی هزاران نفر توی این شهرهستن که گروه خونی او مثبت دارن!

فهیمه که پی به اصل مطلب نبرده بود و رعنا او را در جریان نگذاشته بود گفت:

- اگه مسأله ی مهمیه می تونین برین پزشکی قانونی!....

سه روز بعد، هنگام ظهر بود که من و رعنا به همراه جناب سروان حاتمی راهی کـوچه ی محل نزاع شبانه ی آن دو مرد قوی هیکل با مرد غریبه بودیم. مـا، پس از گرفتن نتیجه ی آزمایش، به کلانتری محل رفته بودیم و تمام ماجرا را با افسر نگهبان شیفت کلانتری بــاز گفته بودیم و او یک گروهبان دوم را با ما همراه ساخته بود تا پرونده ی ماجــرا را تکمیل کند. در تمام مدت این سه روز به جواب پزشکی قــانونی از نمونه ی تهیه شـــده از روی اتومبیل، تحقیق در محل درگیری و غیره گذشت و البته به جز نمونه ی خونی که کامــــلا" بارز بود، هیچ مدرک دیگری به دست نیامده بود.تااین که پرونده به اداره ی آگاهی ارجاع یافت و در آن جا، سروان حاتمی مسوول پیگیری قضایا شد.

(پایان قسمت دوم)