چه گریزی ست ز من؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج!
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه ی نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در این جاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته ی تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه ی جادویی اوج!
از کتاب عصیان
1336
برادر جان نمی دونی چه دل تنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان؛ برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روز های بی امید
ازین شب گردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادرجان؛ برادر جان دلم تنگه
دلم خوش نیست غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی
که غیر از من همه
خوشبخت وعاشق
عاشق و خرسند
به فردا دل خوشم شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شبو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
دلم تنگه برادر جان؛ برادر جان دلم تنگه.شعر از : ایرج جنتی عطایی
Əziz dostum mədən küsüb incidi
Ayrılıb yad kimi çıxdı evimdən
Gettigi yolları od basıb indi
O gedib qalmışam həsrətində mən
دوست عزیزم از من رنجید و قهر آغاز کرد
جدا شد و چون بیگانه ای از خانه ام به در شد
راه هایی را که او رفته، اکنون سبزه روییده است
او رفته است و من در حسرتش مانده ام
Necə nəğmə qoşum necə dillənim
Dost gedib özümə gələ bilmirəm
Eləbir əllərim yox olub mənim
Gözümün yaşını silə bilmirəm
چگونه نغمه سرایی کنم و چگونه به سخن درآیم
که دوست رفته است و به خویش باز نتوانم آمد
گویی دستانم نیست شده اند که
اشک چشمم را توان پاک کردنم نیست
Çaldığım o sazı gətirin mənə
Görsün ki çalmaqda necə mahirəm
Əlim dəyən kimi bircə siminə
Tellər haray çəkib qırılar o dəm
سازی را که می نوازم برایم باز آرید
تا ببیند که در نواختن چه سان استادم
تا که دستم بر یکی سیمش بر می خورَد
سیم ها به فغان درمی آیند و همان دم پاره می شوند
Necə nəğmə qoşum necə dillənim
Dost gedib özümə gələ bilmirəm
Eləbir əllərim yox olub mənim
.Gözümün yaşını silə bilmirəm
چگونه نغمه سرایی کنم و چگونه به سخن درآیم
که دوست رفته است و به خویش باز نتوانم آمد
گویی دستانم نیست شده اند که
اشک چشمم را توان پاک کردنم نیست.