Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

Alkaya(شعر و ترانه/ ترجمه ترانه های ترکی)

پرواز را به خاطر بسپار....

ظلمت: فروغ فرخ زاد




چه گریزی ست ز من؟

چه شتابی ست به راه؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟



مرمرین پله ی آن غرفه ی عاج!

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است



نه چراغی ست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطه ی نورانی

چشم گرگان بیابانست



می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی؟

او در این جاست نهان

می  درخشد در می



گر به هم آویزیم

ما دو سرگشته ی تنها، چون موج

به پناهی که تو می  جویی، خواهیم رسید

اندر آن لحظه ی جادویی اوج!



از کتاب عصیان

1336



برادر جان: داریوش



برادر جان نمی دونی چه دل تنگم

برادر جان نمی دونی چه غمگینم

نمی دونی نمی دونی برادر جان

گرفتار کدوم طلسم و نفرینم

نمی دونی چه سخته در به در بودن

 مثل طوفان همیشه در سفر بودن

برادر جان برادر جان نمی دونی

چه تلخه وارث درد پدر بودن

 دلم تنگه برادر جان؛ برادر جان دلم تنگه

دلم تنگه از این روز های بی امید

 ازین شب گردی های خسته و مایوس

از این تکرار بیهوده دلم تنگه

همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس

 دلم تنگه برادرجان؛  برادر جان دلم تنگه

دلم خوش نیست غمگینم برادر جان

از این تکرار بی رویا و بی لبخند

چه تنهایی غمگینی

که غیر از من همه

خوشبخت وعاشق

عاشق و خرسند

به فردا دل خوشم شاید که با فردا

طلوع خوب خوشبختی من باشه

شبو با رنج تنهایی من  سر کن

شاید  فردا روز عاشق شدن باشه

دلم تنگه برادر جان؛  برادر جان دلم تنگه.



شعر از : ایرج جنتی عطایی



Əziz Dostum (دوست عزیزم): فولکلور آذربایجان



Əziz dostum mədən küsüb incidi

Ayrılıb yad kimi çıxdı evimdən

Gettigi yolları od basıb indi

O gedib qalmışam həsrətində mən


دوست عزیزم از من رنجید و قهر آغاز کرد

جدا شد و چون بیگانه ای از خانه ام به در شد

راه هایی را که او رفته، اکنون سبزه روییده است

او رفته است و من در حسرتش مانده ام


Necə nəğmə qoşum necə dillənim

Dost gedib özümə gələ bilmirəm

Eləbir əllərim yox olub mənim

Gözümün yaşını silə bilmirəm


چگونه نغمه سرایی کنم و چگونه به سخن درآیم

که دوست رفته است و به خویش باز نتوانم آمد

گویی دستانم نیست شده اند که

اشک چشمم را توان پاک کردنم نیست


Çaldığım o sazı gətirin mənə

Görsün ki çalmaqda necə mahirəm

Əlim dəyən kimi bircə siminə

Tellər haray çəkib qırılar o dəm


سازی را که می نوازم برایم باز آرید

تا ببیند که در نواختن چه سان استادم

تا که دستم بر یکی سیمش بر می خورَد

سیم ها به فغان درمی آیند و همان دم پاره می شوند


Necə nəğmə qoşum necə dillənim

Dost gedib özümə gələ bilmirəm

Eləbir əllərim yox olub mənim

.Gözümün yaşını silə bilmirəm



چگونه نغمه سرایی کنم و چگونه به سخن درآیم

که دوست رفته است و به خویش باز نتوانم آمد

گویی دستانم نیست شده اند که

اشک چشمم را توان پاک کردنم نیست.